یک سال پیش بود که از پنجرهٔ خانهام با وحشت شاهد آمدن مردان مسلح طالبان به خیابانهای کابل عزیزم بودم. حالا، یک سال بعد، پشت میزم در خانه جدیدم در لندن مینویسم. اینجا میتوانیم روی دیوارمان نقاشی کنیم، در آشپزخانه خودمان غذا بپذیم، و خواهرزاده کوچک من جای خوابی برای خودش دارد. اینجا از پنجره خانهام محلهٔ جدیدمان را تماشا میکنم و بالاخره میتوانم افقهای تازهای برای خود و خانوادهام متصور باشم.
طی یک سال گذشته، بعد از وحشت و هرج و مرجِ تخلیهٔ ما از وطن از سوی دولت انگلیس، ما در برزخ بودیم: در یک هتل در مرکز لندن همراه با ۴۰۰ افغان دیگر که شبانه فرار کرده بودند.
ما شانس آوردیم. هتل ما تمیز بود، و کارکنان مهربان بودند، و واقعا از دولت انگلیس بهخاطر کمکشان تشکر دارم. اما با گذشت ماهها، فشارِ زندگیِ معلق بر ما سنگینی میکرد، و مدام منتظر بودیم تا کسی به ما بگوید که بعد چه اتفاقی خواهد افتاد.
در افغانستان ما ژورنالیست و دکتر و فعال سیاسی و مترجم بودیم. حالا همه آوارگانی بیخانمان بودیم که هیچ کاری جز صبرکردن از ما بر نمیآمد. هرچند از کاری که انگلیس برای ما کرده بود بسیار ممنون بودیم، ولی هیچ اختیاری، هیچ استقلالی، و هیچ پولی نداشتیم.
چهارصد انسان از اقوام و پیشینههای مختلف همگی کنار هم زندگی میکردیم، و همه با آسیبهای روحی دست و پنجه نرم میکردیم، و تماشای فقر و گرسنگی و خشونت در وطن مصیبتبار بود. با گذشتِ ماهها، شاهد خشونتهای خانوادگی، جدایی خانوادهها و درگیریهای قومی بودیم. خانوادهها سخت تلاش میکردند خود را با محیط تازه سازگار کنند، و شاهد بودیم که مردان مانع خروج زنان فامیلشان از هتل میشدند. ما هم که گروهی از زنان هزاره بدونِ آقابالاسر بودیم، مشکلات خودمان را در آنجا داشتیم. میدانم که هتل ما با جاهای دیگری که هزاران افغانِ دیگر ماهها در آنها زندگی میکردند فرقی نداشت.
همه ما با افسردگی و آسیب روانی دست و پنجه نرم میکردیم. آن هفتههای آخر در افغانستان، دورهٔ ترور، وحشت، و خسارتهای غیرقابل وصفی بود.
من خوششانس بودم که شغل خودم را داشتم و همین به من حس نیرومندِ هدفداشتن داد، و میتوانستم از اتاق کوچک هتل، سایت خبری خودم رخشانه میدیا را اداره کنم.
من همیشه حس نیرومندی نسبت به نقش خودم به عنوان ژورنالیست داشتهام؛ باید به بیعدالتی و نقض حقوق بشر اعتراض کنم. خبررسانیِ من درباره خشونتِ طالبان دلیل فرارم بود، ولی حتی در میدان هوایی که داشتیم از کشور خارج میشدیم، کار خبررسانی را متوقف نکردم، و از یک مادر مجرد که با دختر کوچکش در حال فرار بود خواستم با من مصاحبه کند، در حالی که طیارههای نظامی، در حال تخلیهٔ مردم، بالای سر ما غرش میکردند.
خواهرانم از دستم عصبانی بودند. میگفتند: «سالها این کار را کردی و حالا داری نتیجه کارت را امروز میبینی؛ ما داریم با مادر و پدر از کشورمان فرار میکنیم». ولی من احساس غرور میکردم، و روزهایی را به یاد میآوردم که اعتراضات و تظاهرات مدنی را در خیابانهای کابل پوشش میدادم. و حالا در تبعید، احساس مسئولیت میکنم که خبررسانی را حتی قویتر ادامه دهم.
تمام سال، هر روز، من و تیم گزارشگرانم در افغانستان، که همگی در خفاء کار میکنند، خبرهای غمگین و دردناک درباره آنچه بر زنان وطنمان میرود را روایت میکنیم. ما از زنانی گفتهایم که جنگجویان طالبان شلاقشان زدهاند، گرسنه ماندهاند، و مشاغلی که به سختی برایش جنگیده بودند را از دست دادند. هر چند، مدام اخبارِ بد نوشتن، افسردهکننده و خستهکننده است، من هر روز صبح زود بیدار میشوم و لپتاپم را باز میکنم و شروع میکنم به کار، و گاهی تا نیمهشب کار میکنم.
وقتی خواهرزادهٔ کوچکم و خواهرانم را میبینم که در کشوری آزاد زندگی میکنند، به میلیونها دختر دیگر در افغانستان فکر میکنم که دیگر آزاد نیستند و با آیندهای نامعلوم روبهرو هستند. قلبم میشکند و میدانم که باید ادامه دهم: دنیا نباید فراموش کند چه اتفاقی در افغانستان میافتد.
حالا بالاخره خانهای دارم و میتوانم اینجا زندگیام را بسازم. ما میتوانیم به بازار برویم، خرید کنیم، غذای خودمان را درست کنیم، و برای آینده برنامهریزی کنیم. من به کارم در تبعید ادامه میدهم تا وقتی برگشتن امن باشد. از صفر شروع کردن سخت است ولی حالا جایی در انگلیس داریم که خانه ماست. هر روز، ما غمِ از دست دادنِ فامیلمان و کشورمان را میخوریم، ولی حالا دستکم دوباره امید داریم.